روزی روزگاری عرب بیابان گردی بود که با فروش شتران روزگار میگذرانید. او هر بار چند شتر را به جایی میبرد و به خریداران می فروخت. عرب،مرد ساده دلی بود و همین ساده دلی گاه او را سخت به زحمت می انداخت . روزی ده شتر قطار کرد و سوار بر یکی از ان ها شد و به راه افتاد.او مدتی که رفت شتر هایش را شمرد نه شتر بوده . ان را که سوار بود حساب نکرده بود . نگران شد و با خودش گفت :دیدی چه کردم ؟به جای ده شتر نه شتر با خود اورده ام. حالا جواب خریدار را چگونه بدهم؟ بعد از شتری که سوار شده بود پیاده شد و شروع به دویدن کرد و شترها را دوباره شمرد: شتر ها ده تا بوده اند. خوشحال شد و با خودش گفت راه طولانی و گرمای بیابان مرا خسته کرده. شترها خود به خود که زیاد نمیشوند. از همان اول هم ده شتر بوده اند و من بی دلیل ترسیدم عرب ساده دل این را با خود گفت و دوباره سوار شتری شد و به راه ادامه داد مدتی که رفت با خودش گفت :من می دانم که ده شتر دارم هر کس هم که از من بپرسد چند شتر داری همین را میگویم ولی کار از محکم کاری عیب نمیکند .
ادامه در ادامه مطلب.
اختلاف ها و مشکلات دقیقا از اونجایی شروع میشه که توقع داریم همه مثه ما فکر کنن .! دوست داریم آدما اونطوری باشن که ما میخواییم ! همیشه مطابق میل ما رفتار کنن. همیشه تاییدمون کنن؛ همیشه بگن آره حق با شماست ! کسی که نظرش مثه ما نباشه رو "احمق" خطاب میکنیم .! برای تفکر و عقیده ی هم ذره ای احترام قائل نیستیم . فقط ادعا داریم . فقط شعار میدیم ؛ باد میندازیم تو غبغبمونو با یه چهره ی روشنفکرانه میگیم که آره به سلیقه ها باید احترام گذاشت . منتهی به سلیقه ای احترام میذاریم که مثه ما باشه !!!
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور
شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و .
پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داري به کجا مي روي؟
مادر گفت:عزيزم بازيگري معروف که از محبوبيت زيادي برخوردار است به شهر ما آمده است. اين طلايي
ترين فرصتي است که مي توانم او را ببينم و با او حرف بزنم، خيلي زود برميگردم. اگر او وقت آن را
داشته باشد که با من حرف بزند چه مي مي شود.
و در حالي که.
روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت
خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامههاي گران قيمت و فاخر ميآراست و به او از بهترينها هديه ميکرد.
همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي
ميکرد. اما.
این یك اتفاق غیر منتظره بود . ملكوت در یك كناره گیری موقتی سرنوشت همه چیز را به یك پرتقال
ساده و نا آزموده واگذار كرد .
پرتقال باغی از فلوریدا با افتادگی و فروتنی این امتیاز ویژه را پذیرفت .پرتقال های دیگر ، پرندگان و
مردان در تراكتور هایشان اشك شوق ریختند و صدای موتورهای تراكتور ها تبدیل به حمد و تسبیح شد
.خلبانان هواپیما قبل ازعبور در آسمان باغ.
روزی مردی گنجشكی را در قفس كرد و به بازار آورد تا مشتری خوبی پیدا كند و آن را بفروشد. چند
مشتری آمدند، امّا هیچ كدام آن را نخریدند؛ چون یا قیمتی را كه پیشنهاد میدادند كم بود و مرد قبول
نمیكرد و یا بهانهای میآوردند كه گنجشك به این قیمت نمیارزد.
ساعتها گذشت و .
قابی دارم از جنس پاكی، شیشهاش زلالتر از اشك شب. كدام تصویر را در آن بگذارم؟
تمام تصویرهای زندگیام را روبه رویم ریختهام. همگی فریاد میزنند: «ما را قاب كن و به دیوار دلت
بزن!» ماندهام كدامشان را قاب كنم. به آنها میگویم: «سادهترین و زلالترین شما را قاب میگیرم تا.
معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر
کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد ، از هر میوه ای
که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه ها.
یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و
گفت : عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلش و جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمده .
online هم نشده چند روزه . نگرانشم . چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و .
ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که ش براي خريد به بازار
رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش
بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که.
مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه سالهاش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري
سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتياش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت
براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.
درباره این سایت